HaPpY .LiFe .LoVe

دل من در سبدی عشق به نیل تو سپرد/نگهش دار به موسی شدنش می ارزد!!!

HaPpY .LiFe .LoVe

دل من در سبدی عشق به نیل تو سپرد/نگهش دار به موسی شدنش می ارزد!!!

با این سایت تمام فلش سرگرم شوید

با ورود به سایت با تصاویر چهره هایی که در حال تغییر هستند روبرو می شوید و به صورت تصادفی یک تصویر خاص ثابت می شود حالا کافیست روی پنج قسمت سر، چشم چپ، چشم راست، بینی و لب کلیک کنید تا تغییرات اعمالی روی تصویر را ببینید. با کلیک روی monoface که در سمت چپ تصویر قرار دارد یک تصویر تصادفی انتخاب و نمایش می دهد. با view gallery تصاویری که بالای 700 هزار تصویر هستند را خواهید دید. بقیه گزینه ها را انتخاب کنید تا تغییرات را بینید.


http://www.mono-1.com/monoface/main.html

پایان نامه


یک روز آفتابی، خرگوشی خارج از لانه خود به جدیت هرچه تمام در حال تایپ بود. در همین حین، یک روباه او را دید.روباه: خرگوش داری چیکار می کنی؟ 

خرگوش: دارم پایان نامه می نویسم.. 

روباه: جالبه، حالا موضوع پایان نامه ات چی هست؟ 

خرگوش: من در مورد اینکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره، دارم مطلب می نویسم. 

روباه: احمقانه است، هر کسی می دونه که خرگوش ها، روباه نمی خورند. 

خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم این رو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا. 

خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شد و به شدت به نوشتن خود ادامه داد.در همین حال، گرگی از آنجا رد می شد. 

گرگ: خرگوش این چیه داری می نویسی؟ 

خرگوش: من دارم روی پایان نامه ام که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره، کار می کنم. 

گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟ 

خرگوش: مساله ای نیست، می خواهی بهت ثابت کنم؟ 

بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند.خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد.در لانه خرگوش، در یک گوشه موها و استخوان های روباه و در گوشه ای دیگر موها و استخوان های گرگ ریخته بود.در گوشه دیگر لانه، شیر قوی هیکلی در حال تمیز کردن دهان خود بود.ـ
نتیجه  

هیچ مهم نیست که موضوع پایان نامه شما چه باشد 

هیچ مهم نیست که شما اطلاعات بدرد بخوری در مورد پایان نامه تان داشته باشید 

آن چیزی که مهم است این است که استاد راهنمای شما کیست؟

ماجرای پسر حرف گوش کن !!


 پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی

پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم

پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است

پسر: آهان اگر اینطور است، قبول است



پدر به دیدار بیل گیتس می رود

پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم

بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند

پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است

بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است



پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود

پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم

مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!

پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!

مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد

و معامله به این ترتیب انجام می شود


نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینی

وضع ما در مدرسه....

این نوشته ی یکی از دوستام تو گوگل بازه:

waze ma dar madrese 

arabi sallam on alaikom how are u? 

zaban hellon menni alaikom 

reiyazi !@#$%$^&()(*&^%$#@#& kalamate namafhoom!! 

adabiyat (chizi nemigim chon darim sekte mizanim az tarse khanoom dejman) 

tarikh: 1 2 3 salam dar hali ke hame yek ketab tarikh ro daran az zire miz mikhonan 

parvareshi kollan kasi nemifahme kei moallem umad sare kelass 

in ham az waze bache haye sotoode be joz ... dar avvale kelas ha !!hehe

عمو سبزی فروش...

داستانی که در زیر نقل می‌شود، مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای «دکتر جلال گنجی» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجی نیشابوری» برای نگارنده نقل کرد:

«ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد «احمد شاه»
تحصیل می‌کردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همۀ دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند
و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوریم که عدۀ‌مان کم است. گفت: اهمیت ندارد. از برخی کشورها فقط یک دانشجو در اینجا تحصیل می‌کند و همان یک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملی خود را خواهد خواند.

چاره‌ای نداشتیم. همۀ ایرانی‌ها دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم، و اگر هم داریم، ما به‌یاد نداریم. پس چه باید کرد؟
وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم. به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم... یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمی‌دانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و بگوئیم همین سرود ملی ما است... کسی نیست که سرود ملی ما
را بداند و اعتراض کند...

اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ می‌دانستیم، با هم تبادل کردیم. اما این شعرها آهنگین نبود و نمی‌شد به‌صورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم: بچه‌ها، عمو سبزی‌فروش را همه بلدید؟.. گفتند: آری. گفتم: هم آهنگین است، و هم ساده و کوتاه. بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزی‌فروش که سرود نمی‌شود. گفتم: بچه‌ها گوش کنید! و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم:«عمو سبزی‌فروش . . ...
بله. سبزی کم‌فروش . . . بله. سبزی خوب داری؟
. .. . بله» فریاد شادی از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرین
نمودیم. بیشتر تکیۀ شعر روی کلمۀ «بله» بود که همه با صدای بم و زیر می‌خواندیم. همۀ شعر را نمی‌دانستیم. با توافق هم‌دیگر، «سرود ملی» به این‌صورت تدوین شد:




عمو سبزی‌فروش! . . . بله

سبزی کم‌فروش! . ... .. .. بله

سبزی خوب داری؟ . . بله

خیلی خوب داری؟ . . . بله

عمو سبزی‌فروش! . . . بله

سیب کالک داری؟ .. . . بله

زال‌زالک داری؟ . . . . . بله

سبزیت باریکه؟ ... . . . . بله

شبهات تاریکه؟ .... . . . . بله

عمو سبزی‌فروش! . . . بله

 

این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه، با یونیفورم یک‌شکل و یک‌رنگ از مقابل امپراطور آلمان ، «عمو سبزی‌فروش» خوانان رژه رفتیم. پشت
سر ما دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند.. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، به‌طوری که صدای «بله» در استادیوم طنین‌انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خیر گذشت.»

فصلنامۀ «ره‌ آورد» شمارۀ 35، صفحۀ 286